فریادی و ... دیگر هیچ!

عرض شود خدمتِ دوستان:


«قبله ی ما، از بلاگفا به بلاگ اسکای تغییر یافت!»



پی نوشت:

به خاطر تأیید نکردن کامنت هایی که از روی محبّت فرستادین و بی جواب گذاشتن اونها، عذرخواهی من رو قبول کنین.


تمـــــــــام.


از عمر، شبی گذشت و تو بی خبری!

آخرین تمرین خوشنویسی

بهار، یعنی: «از این لحظه، حرفِ تو باشد.»


ـ 1:

     این تصویر، آخرین تمرین و آخرین دست نوشته ی امسالم هست.


ـ 2:

     این وبلاگ رو یک شب، خودم با دست خودم خراب کردم، تمام پست های سه ساله ام رو.

     چون مطمئن بودم که یه جای راه رو اشتباه رفتم.

     به بلاگ اسکای نمی رم! تغییری که منتظرش هستم، باید از «درون من» باشه...

     تغییر «مکان»، بی فایده ست.


ـ 3:

     آخرین کلام سال 91 (از زبان ابتهاج):

هنوز، عشق تو امیدبخش جان من است

خوشا غمی که ازو، شادی جهان من است

***

اگرچه فرصت عمرم ز دست رفت، بیا!

که همچنان به رهت چشم خونفشان من است


من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست


هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من، نجُست اسرار من


میگن: بخشی از شخصیت آدم ها رو میشه از روی «کفش»شون متوجه شد.

اون من و این هم کفش هام:




و امّا اون بخش دیگه ای از من، که کفش هام قادر به نشون دادنش نیستن، به قرار ِ زیر هست (البته مریم در سال 91 رو توصیف کردم).


اصل ِ مهمی که در سال 91 به کرّات در ذهنم اومد (از زبان سعدی):

1. ندهد مَردِ هوشمند، جواب /// مگر آنگه کز او سؤال کنند

2.  مَجال سخن تا نبینی ز پیش /// ««به بیهوده گفتن، مبَر قدر خویش»»


درباره ی من:

    1. این پشمینه پوش ِ تند خو! از «عشق» نشنیده ست بو!

    2. این من، جوان که بود... دلِ عاشقی نداشت /// شاید دلیر گشته من ِ پیرسالی ام!

    3. این تقوی ام تمام، که با شاهدان شهر /// ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم

    4. من آن نگینِ سلیمان به هیچ نستانم /// که گاهگاه بر او دست اهرمن باشد

    5. من و هم صحبتی ِ اهل «ریا»... دورم باد!

    6. عدو چو تیغ کشد، من سپر بیاندازم /// که تیغ ما، بجز از «ناله ای و آهی» نیست


سیگار: نمی کشم

زندگی با: والدین

تحصیلات: فعلاً کارشناسی

شغل: دبیر

گرایش سیاسی: هیچ کدام

قد: 170

وزن: 52


اخلاق و برخورد: شوخ، جدّی، دوستانه، بداخلاق، دیرجوش

ظاهر: اسپورت

علایق:

     1. عرفانِ «واقعی» (پر واضحه که منظورم شناخت خداس... نه این عرفانِ ساختگی ای که این روزها هر کسی سر تا پاش رو با لباس سفید می پوشونه، مدعی اون هست و با یه سری خزئبلات و حرف های دروغ و مَن دراری و ساختگی، که اختلاف 180 درجه داره با حرف خدا در کتاب خدا، یه عده رو دور خودش جمع می کنه و دیگران هم انگشت حیرت به دهان می گیرن با شنیدن حرف هاش!)

     2. عطر و ادکلن

    3. درس خوندن

    4. حموم رفتن 

    5. مطالعه

    6. اینترنت (بالاخص فیسبوک)

    7. آلو جنگلی

    8. خواب

    9. فضاهای ساکت و آروم و بی سر و صدا

    10. اینکه بشینم دستنوشته های اساتید خوشنویسی رو نگاه کنم و همزمان با اون، یه موسیقی سنتی هم در حال پخش باشه

    11. سید خلیل عالی نژاد!!!

    12. شب (صفای نیمه شبان، عالَمی دگر دارد... سکوت مطلق شب، رازها به بر دارد...)

    13. مسافرت (در شب)


ورزش: ایروبیک، پیاده روی های طولانی (و ترجیحاً «تنها»)

فعالیت ها:

    ـ خواب، اونم از نوع خرسی...

    ـ  اِ اِ اِ اِی، خوشنویسی تمرین می کنم...

    ـ حوصله کنم کتاب می خونم...

    ـ یکی از فعالیت های اصلیم اینه که هر دو سه ساعت یه بار پاشَم برم آشپزخونه چایی بذارم (میشه «اعتیاد» به حسابش آورد).

    ـ یه چند تا وبلاگ هم هست که هر روز سر میزنم و اگه آپدیت شده باشه کامنت میذارم... 


کتاب:

    ـ قرآن

    ـ غزلیات سعدی و حافظ، بوستان و گلستان سعدی

    ـ کتاب های سید محمدعلی جمالزاده (امسال: «سر و ته یک کرباس» و «داستان های کوتاه برای بچه های ریش دار»)

    ـ کتاب های صوتی (شعر یا داستان) با صدای احمد شاملو

    ـ امسال فرصت کردم بشینم کتاب «شبکه های کامپیوتری» رو به دور از استرسِ امتحان و نمره بخونم. کتابی که عمیق ترین مفاهیم تخصصی شبکه رو به صورت داستان و سناریو که رگه هایی از طنز هم در اون دیده می شه، بیان کرده... ترجمه ی دکتر حسین پدرام

    ـ برای بار هزارم: کتاب صوتی «نامه های عاشقانه یک پیامبر»


موسیقی:

    ـ در درجه اول موسیقی عرفانی و موسیقی سنّتی

    ـ اما در کل، از موسیقی هایی که با یه شعر (ترانه) پرمحتوا همراه باشه، لذت می برم. هنوز هم، همه جور موسیقی ای گوش می دم (البته به استثنای ساسی مانکن و شاهین نجفی و اَمثالِ آقا ساسی و آقا شاهین... «به نظر من» که البته یه نظر کاملاً شخصی هست، نه تأثیرگذاره این سبک موسیقی و نه «ماندگار»).


برنامه تلویزیون:

کلاً با تلویزیون میونه ای ندارم!


غذا: 

اصولاً اهل خانه داری نیستم و فقط موقع هایی که مادرم خونه نباشه، غذا درست می کنم. اون هم فقط: خورشت قیمه. یه غذایی هم هست که ابتکار خودمه برای مواقعی که به قول محلاتی ها «گَل خِشتکی» (gal kheshtaki) می خوام غذا درست و وقت ندارم: «رُب پلو» :D

در مجموع، با غذاهایی که «رُب»، جزء مواد لازمش باشه، رابطه ی مسالمت آمیزی دارم!


فرد مورد نظر آشنایی:

یه آدم درویش مسلک و عارف... بی شیله پیله... اهل شعر... نکته سنج... آدمی که قبیله ای فکر نمی کنه و قبیله ای حرف نمی زنه! یعنی شبیه «همه» نیست و از ترس اینکه مبادا رسوا بشه، خودش رو همرنگ جماعت نمی کنه... اهل تفکر باشه، اهل منطق... به علاوه ی اینکه قسمت «موارد غیر قابل تحمل» در موردش صدق نکنه!


فرد ایده آل زندگی:

همچنان معتقدم: «نیست در شهر، نگاری که دلِ ما ببَرد»


موارد غیرقابل تحمل:

    ـ کسایی که هنوز هیچ دوستی ای بینمون شکل نگرفته، وارد حریم خصوصی من بشن و در زندگی من یا حتی در کارهایی که طبق صلاحدید خودم انجام میدم، «تجسس» بکنن و سوالایی بپرسن که اصلاً بهشون ارتباطی نداره؛ مثلاً: چرا با فلانی اینجوری حرف زدی؟ چرا به فلانی فلان حرف رو زدی؟ چی شد که فلان پُست رو با اون لحن توی وبلاگت نوشتی خطاب به فلان شخص؟ و سوالایی که حول همین محور می چرخه...

    ـ کسایی که وقتی ازشون سوالی نمی پرسم، یا روی صحبتم با اونها نیست، میشنن پیش خودشون یه فکرایی می کنن و یه برداشت هایی می کنن و در نهایت، با یه توپ پُر، حاضر و آماده می ایستن برای جواب دادن و شلیک کردن!!! (این برخورد رو اگه کسی با خودشون بکنه، قطعاً نمی پسندن، ولی در مورد دیگران انجامش می دن به راحتی!)...

    ـ آدم های خبرچین و «از این به اون بگو»... آدم هایی که به محض اینکه خبر جدیدی راجع به کسی بهشون میرسه، فلانی و بهمانی رو هم بی نصیب نمی ذارن!

     ـ صحبت کردن با کسایی که سند یا حتی منطقی برای اثبات حرفشون ندارن.

    ـ کسایی که حاضر نیستن هیچ وقت اشتباهشون رو بپذیرن و از نظر اونها، همیشه این دیگرانند که مقصرند.

    ـ دلِ هرزه گرد و هرجایی

    ـ بوق بوقِ ماشین عروس توی خیابون و راه افتادن توی شهر از این خیابون به اون خیابون (همراه با بوق و سر و صدا) و جیغ جیغ و داد داد و سر و صداهای مزاحم ِ ماشین های همراهِ عروس و داماد موقع عروس کِشون (به نظر من (که البته یه نظر شخصی هست)، شاد بودن رو توی بوق و کرنا کردن به این سبک و سیاق و اینجور آلودگی صوتی ایجاد کردن و مزاحم دیگران شدن و حتی گاهی سد معبر شدن، یه جور جلف بازیه.)

    ـ کلمه ی «دوستپسر» (از تلفظش خیلی بدم میاد!)

   ـ دمپایی دستشویی اگه خیس باشه

    ـ بوی عرق و ادکلن که با هم قاتی باشه

    ـ فحش دادن

    ـ شوخی دستی... شوخی جن*سی، شوخی ای که با بی احترامی/ فحش/ نفرین/ تمسخر یا تحقیر کردن همراه باشه.

    ـ صدای بلند و همهمه

    ـ غیبت و بدگویی در پشتِ سر طرف، خودشیرینی و چاپلوسی جلوی طرف (همون دو رویی)

    ـ اینکه کسی بخواد در اولِ آشنایی، خیلی سریع در مرکز زندگی من قرار بگیره.

    ـ اس ام اس تبلیغاتی

    ـ اس ام اس هایی که همه برای همدیگه می فرستن، دست به دست رد می کنن، در نهایت یه نفر اون آخر می ماله به دیوار! (من همونی هستم که رد نمی کنم برای کسی، فوراً می مالم به دیوار).

   ـ پسرونه حرف زدنِ دخترها یا فِمنه حرف زدنِ آقایون

    ـ کلمه و ترکیب های: «حال میده!»، «اُسکلمون کرده!»، «بچتیم/بحرفیم/...»، «عجیجم/عجقم/...»، «وَر وَپوسی، بید، نبید، وَرَفتم، وَخوردم و تمام کلمه هایی که مد شده بود یه زمانی و هنوز هم هستند کسانی که از دایره ی لغاتشون حذف نشده»، تغییر عمدیِ تلفظِ کلمه ها، مثل: «عجیجم/ عجقم/...»...

    ـ قربون صدقه های بی مناسبت (مخصوصاً با این لفظ: «بوس بوس»).

    ـ اینکه کفش پاشنه بلند برای جایی غیر از عروسی یا جشن های رسمی بپوشم.

    ـ آدم های سهل الوصول

    ـ قطعی ِ اینترنت

    ـ سوالایی که جوابش بدیهی هست.

    ـ وقتی تمرکز کردم روی یه کاری یا مشغول درس خوندن هستم یا سر کلاس نِشستم مشغول جزوه نوشتن یا سر کلاس مشغول درس دادن هستم، کسی صدام بزنه طوریکه مجبور بشم حتماً جوابش رو بدم و در نهایت تمرکزم رو بهم بزنه یا باعث بشه رشته کلام از دستم در بره سر کلاس.

    ـ وقتی عصبانی یا ناراحت هستم، کسی وایسه جلوم هی بخنده به من یا شوخی الکی بکنه.

    ـ وقتی کسی رو از کلاس بیرون می کنم، هی وایسه من رو نگاه کنه و به روی خودش نیاره و بیرون نره!

    ـ وقتی زمانِ امتحانِ بچه ها تموم شده و میخوام برگه شون رو بگیرم، دستشون رو بذارن روی برگه و سرشون رو بیارن بالا و با آه و ناله و گریه و زاری بگن: «خانوم! تو رو خدا یه دقیقه دیگه صبر کنین، خانوم تو رو خدا! خانوم بخدا فقط یه سوال دیگه مونده!» (در عین اینکه دلم می سوزه ولی عجیب حرصم در میاد و بدم میاد از این حرکت).

    ـ وقتی تمایلی برای حرف زدن ندارم، کسی «مجبور»م کنه حرف بزنم. هی سوال کنه هی جواب بخواد.

    ـ چیزی که خودم میدونم رو کسی بهم تذکر بده.

    ـ بی اعتمادی

    ـ صبح زود از خواب بیدار شدن



ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

پی نوشت:

رسم وبلاگیم این بود که هر سال، آخر سال، یه همچین پُستی می نوشتم و فکر می کردم روی این موضوع که در اون یک سالی که گذشت، چه مریمی بودم و چه عقاید و نظرهایی داشتم.

امسال، قرار نبود این پُست رو بنویسم... ولی به احترام خواننده ی قدیمی وبلاگم ـ مریم خانومِ عزیز ـ که در کامنت پُست قبل، یادی از این پُستم کردن، این پُست رو نوشتم.

مرسی مریم خانومِ عزیز.


تو نه آنی و نه اینی... که هم این است و هم آنت


ـ سلام.

»» سلام.

ـ من اینجام. زیر درخت سیب.

»» کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

ـ من یه روباهم. 

»» بیا با من بازی کن! خدا می دونه که چقدر دلم گرفته.

ـ نمی تونم بات بازی کنم. آخه هنوز «اهلی»م نکردن!

»» معذرت می خوام! اهلی کردن یعنی چی؟

ـ تو مال اینجا نیستی! پی ِ چی می گردی؟

»» پی ِ آدما می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

ـ آدما تفنگ دارن و شکار می کنن. اینش اسباب دلخوریه. مرغ و ماکیون هم پرورش میدن. خیرشون فقط همینه. تو پی ِ مرغ می گردی؟

با غصّه میگه:

»» نه! پی ِ "دوست" می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

ـ اووووووم... یه چیزیه که پاک فراموش شده. معنیش «ایجاد علاقه» کردنه.

»» ایجاد علاقه کردن؟

ـ آره! تو الآن واسه من، یه پسربچّه ای مثل صد هزار تا پسربچّه ی دیگه. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم و نه تو هیچ احتیاجی به من داری. منم برای تو یه روباهم، مثل صد هزار تا روباه دیگه. امّا اگه من رو اهلی کردی، اون وقت هر دو تای ما، به همدیگه احتیاج پیدا می کنیم. میونِ همه ی عالَم، تو برای من موجود یگانه ای میشی و من هم برای تو.

»» اوووم... کم کم داره دستگیرم می شه!

بعد... فکری می کنه و می گه:

»» یه "گُل"ی هست!!! گمونم من رو اهلی کرده باشه!!!

ـ بعید نیست!... اگه دلت یه دوست می خواد، خب من رو "اهلی" کن!

»» راهش چیه؟

ـ باید خیلی خیلی "صبور" باشی. اولش یه خورده دورتر از من، میگیری اینجوری روی علف ها می شینی. من زیرچشمی نگات می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گی، چون تقصیر همه ی «سوء تفاهم»ها، زیر سر «زبون»ه.


به این ترتیب، مسافر کوچولو، روباه رو اهلی کرد و موقعی که لحظه ی جدایی نزدیک شد، روباه گریه کرد و گفت:

ـ آخ... نمی تونم جلوی اشکم رو بگیرم.

»» تقصیر خودته. من که بَدیت رو نمی خواستم. خودت خواستی «اهلی»ت کنم. 

ـ همینطوره!

»» آخه اشکت داره سرازیر میشه!

ـ همینطوره!

»» پس این ماجرا به حال تو فایده ای نداشت!!! 

ـ چرا. داشت! برو... برو یه بار دیگه گُلا رو ببین و ببین که گُل خودت، توی عالَم، تَکه. برگشتنه با هم وداع می کنیم و من به عنوان هدیه، یه رازی رو بهت می گم.

پسر کوچولو به تماشای گُل ها میره و میگه:

»» شماها سر سوزنی به گُلِ من نمی مونین. نه کسی شما رو اهلی کرده، نه شما کسی رو. دُرست، همونجوری هستین که روباهِ من بود. روباهی بود مثل صد هزار تا روباه دیگه. اون رو دوستِ خودم کردم و حالا توی همه ی عالَم، تکه. شما خوشگلین، امّا خالی هستین. براتون نمی شه مُرد. گُلِ من، به تنهایی، به همه ی شما سَره. چون فقط اونه که آبش دادم. چون فقط اونه که زیر حبابش گذاشتم. چون فقط اونه که پای گِله کردن ها و خودنمایی ها یا حتی هیچی نگفتن هاش نشستم. چونکه اون فقط گُلِ منه.


و برگشت پیش روباه و گفت:

»» خدانگهدار.

ـ خدانگهدار! امّا رازی که گفتم! خیلی ساده س: «جز با "دل"، هیچ چیز رو اونجور که باید، نمی شه دید. "نهاد و گوهر" رو چشم ِ سر، نمی بینه.»


مسافر کوچولو با خودش تکرار می کنه: «نهاد و گوهر رو چشم سر، نمی بینه!»

روباه ادامه میده:

ـ ارزش گُل تو، عمریه که به پاش صرف کردی. 

»» عمریه که به پاش صرف کردم!

ـ  انسان ها این حقیقت رو فراموش کردن. امّا تو نباید فراموش کنی.

   تو... تا زنده ای... نسبت به اونی که اهلیش کردی، «مسئول»ی.

   تو... مسئول گُلت هست. 

»» من مسئول گُلمم!



بُرشی از کتاب صوتی مسافر کوچولو ـ با صدای احمد شاملو